محرم ، ماهی به رنگ عشق...

محرم...

حادثه ای که تنها یکبار رخ داد

و چقدر سخت است بر کسی که می فهمد محرم چیست...

و کاش هیچ گاه به این دنیای زشت نمی آمدیم...

فرارسیدن ماه محرم ، ماه جهاد حق ،

ماهی که شهید کردند امام مان را 

تسلیت باد

خجسته عید سعید غدیر خم، عید امامت و ولایت، بر دل دادگان آستان هدایت و شیعیان رهرو سعادت مبارک و تهنی

 

در باب عید غدیرآمده است:

روز عید غدیر عید الله الاکبر و عید آل محمّد(ص) است و در روایتی از امام صادق(ع) آمده است که از آنجناب پرسیده شد آیا مسلمانان را غیر از جمعه و فطر و قربان عیدی هست؟

فرمودند:آری. عیدی هست که حرمتش از همۀ اعیاد بیشتر است.

راوی گفت: کدام عید است؟

حضرت فرمودند: روزی است که پیامبر(ص) امیر المومنین علی(ع) را به جانشینی خود نصب فرمود و اعلام کرد: هر که من مولا و آقای اویم، پس علی مولا و آقا و پیشوای اوست و آن روز هیجدهم ذی الحجه است.

راوی گفت: در آن روز چه کار باید انجام داد:

فرمود: باید روزه بدارید و عبادت کنید و محمد و آل محمد(ص) را یاد کنید و بر ایشان صلوات فرستید. رسول خدا(ص)، علی(ع) را وصیّت کرد که این روز را عید گرداند و هر پیامبری به جانشین خویش وصیّت می کرد این روز را عید گرداند.

و در حدیثی از امام رضا(ع) خطاب به ابن ابی نصر بزنطی آ مده است که فرمود: ای پسر ابی نصر! هر کجا که باشی بکوش روز عید غدیر نزد قبر مطهّر حضرت امیر المومنین حاضر شوی. به درستی که خداوند می آمرزد در این روز از هر مرد و زن مومن گناه شصت سال ایشان را؛ و از آتش دوزخ آزاد می کند دو برابر آنچه که در شبهای قدر و فطر و ماه رمضان آزاد کرده است و پرداخت یک درهم در این روز به برادران مومن برابر با هزار درهم در اوقات دیگر است؛ و در این روز به برادران مومن خود نیکی و احسان کن و هر مرد و زن مومن را شاد گردان. به خدا سوگند اگر مردم فضیلت این روز را چنان که باید بدانند، هر آینه فرشتگان با ایشان هر روز ده مرتبه مصافحه کنند.

عید قربان ؛ عید رهایی از دنیا

عيد قربان, عید جان باختن و قرباني كردن جان خويش در پاي معشوق است...

عيد قربان، عيد سرسپردگي و بندگي به درگاه احديت است...

عيد قربان، عيد زاييده شدن انساني نو از پس آن منيت‏هاي هوي و هوس است...

عيد قربان, سر بريدن نفس است ؛ و پا بریدن از شيطان...

عيد قربان, عید ابراهیم است واسماعیلش ؛ و عید محمد است و ذبح عظیمش حسین... و مگر نه اینکه در قنوت نماز عید قربان، خدای را می‏خوانیم که: این روز، روزی است که آن را برای مسلمانان عید قرار دادی، و برای محمد و آل محمد مایه‏ی شرف و کرامت... 

عید فطر مبارک

 

کم کم غروب ماه خدا دیده می شود .......... صد حیف از این بساط که برچیده می شود

*

عید فطر، روز چیدن میوه های شاداب استجابت مبارک باد

 

13 رجب سالروز ولادت امام علی(ع) بر تمام مسلمین مبارک باد

کسیکه حق را یاری دهد رستگار گردد.

امام علی (علیه السلام )

 

 

با هر تپشی که در دل آگاه است

یک نغمه لا اله الا الله است

هر جا که بلند است ندای توحید

گلبانگ محمد رسول الله است

توحید و نبوت و امامت هر سه

در گفتن یک علی ولی الله است

 

 

بر غیر علی نظر ندوزد شیعه

زین شعله چراغ  برفروزد شیعه

گیرم گنهی سر زند از ما به خطا

زهرا نگذارد که بسوزد شیعه

 

درد دل درمانی !

 

 

بعد از گذشت مدت ها که جناب محمدهادی در خواب زمستانی بودند ، اینک بنده مفتخرم که با نوشتن و انتشار مغز گفتارها در قالب طنازی ها هدفی برای خود و آینده ی خود بگذارم. متشکرم

 

درد دل درمانی!

 

مجری:

امرووووووووووز!! ما اینجا جمع شده ایییییییییم! تا با حضور " جناب دکتر محمدهادی درد دل" متخصص درد دل و مدرس دانشگاه هاروارد ، مواردی از درد دل را بررسی کنیممممممممم!

حضور چندصد میلیاردی شما در این هوای برفی نشان از علاقه ی شما به جناب دکتر درد دل می باشد که نشان از محبوبیت ایشان دارد.

[جناب دکتر درد دل وارد صحنه میشود و مثلا همه دارن دست میزنن!]

دکتر درد دل :

متشکرم..متشکرم... متشکرم دوستان

[همه هیس شدن!]

ممنونم از اینکه تو این یخبندان اومدین اینجا که به حرفای من گوش بدین.اما من دو دقیقه پیش دیدم تلفنم زنگ زد! تلفنو رو برداشتم گفتم کیسته! گفت اسپایدرمن استه!گفتم چکار داری؟ گفت شاهزاده ی تاریکی منو گرفته میخواد منو قطعه قطعه کنه زود خودتو برسون! گفتم باشه که دیدم باز تلفنم زنگ زد! تلفنو برداشتم گفتم کیسته! اگه تونستید حدس بزنید کی بود؟؟؟؟؟؟

یکی از حضار:تام و جری؟

درد دل: نه!

یکی دیگه:پینوکیو!!؟

درد دل: نهههههههههه!!!!

یکی دیگه:سرن د پیتی!

درد دل:نهههههههههههههههههههههههه!!!!!!!!!

یه بچه کوچولو:شنل قرمزی؟

درد دل: آفرین درست گفتی جان کوچولو بود!!!! گفت بیا رابینهود تو قلعه گیر افتاده و پادشاه بدحنس میخواد شکمشو پاره کنه بیا کمکش!! منم گفتم باشه.

حالا اینا رو چرا گفتم؟ نخیررر ، نخواستم فیسسسس بیام که! گفتم تا بدونید وقت کمی دارم و زودی باید حرفامو بزنم و برم که باید کلی کارای جیمزباندی و خطرناک انجام بدم!

خب موضوع مباحث ما از این قرار است....

 

 

 

- دل بیغم ، دل بوقم !

- هیچکی منو دوست نداره! خدااااااااااا !

- شما امروز به صرف غم و اندوه میهمان سفره ی ما هستید!!

- دل به تو دادم تا برام خنده کنی / دل ندادم که واسم سیب زمینی رنده کنی!!!

- دزددددددددد ! نگیریدش !

- زمانه با تو نسازد تو با زمانه بساز

 

 

 

 

- دل بیغم ، دل بوقم !

 

سه ساله کنکور قبول نشدم ، باید بسختی کار کنم تا هزینه ی خانواده رو تهیه کنم که علاوه بر اون خرج کرایه خونه و راضی کردن صاحب خونه هم هست که امسال میخواد کرایه رو بیشتر کنه و علاوه بر این ها جدیدا مادرم هم مثل پدرم مریض شده و مدام پایمان از یک بیمارستان به بیمارستانی دیگه ست.از طرفی عشقی که سالها به پایش سوختم و ساختم رهایم کرده و از او تنها دردی در دلم حس میکنم. تو هفت آسمون یه ستاره هم ندارم ووووووووو....

 

دکتر درد دل ، شرح سخت ترین مشکلات یک جوون رو اینطور بیان میکند و ابراز می دارد:

 این جوان که در سخت ترین دوران زندگی قرار گرفته در فکر محض مشکلاتش بوده بطوری که ساعت ها و روزها و هفته ها -هر گاه زمانی خالی داشته باشد- مشکلاتش را در ذهن دوره میکند و تنها افسوس میخورد...

او احساس میکند نیاز به کسی دارد تا برایش بگوید... او را باور کنند... او را بفهمند... برایش گریه کنند... و برایش دق کنند و بمیرند! و تازه بعدش این شعر را بگوید:

دل بیغم در این عالم نباشد--- اگر باشد بنی آدم نباشد!!

 

جوان: هیچکی منو دوست نداره !!!!

دکتر درد دل: پارازیت جون!! مثلا داشتم حرف میزدماااااا

جوان: هیچکی منو دوست نداره!!!!... هیچکی منو دوست نداره..!!!!!

دکتر درد دل [با تعجب] :هیچکی منو دوست نداره؟!

 

 

- هیچکی منو دوست نداره! خدااااااااااا !

 

دکتر درد دل: این بچه فسقلی مگه گذاشت ما صحبت بنماییم! از بس فکر کرده ، از عقده باد کرده و داره میترکه! شیطونه میگه سوزنو بردار یه دونه بزن بهش مثل بادکنک بگه:فیییییییسسسسسشششششششووووففففففففففقققققپپپپپپپخخخخخ!!!(از همون صداهایی که بادکنک ها درمیارن. دیدید منم صداشو بلدم!)

بابا بیخیال! هیچکی منو دوست نداره یعنی چی؟ خجالت بکش !! پاهات تو هیچ کفشی جا نمیشه از خرسای گنده هم گنده تر شدی میگی هیچکی منو دوست نداره؟!!!!!

 

جوان: دکی! یعنی تو هم منو دوست نداری؟؟؟؟؟ ها؟؟؟؟دوستم نداری؟؟؟؟

دکتر درد دل: هاااااا من دوستت داشته بیدم!(عجب گیری افتادمااااااا!!)

جوان: پس امشب بیا خونه مون مهمونی!

دکتر درد دل: ایول!! بخور بخوره حتما میامممممم! شیطون حالا میخوای چی بدی؟

جوان: غم و اندوه!!!

دکتر درد دل: آها آها آها (صدای گریه ی دکتر!) میخواد بهمون غصه بده بخوریم!!

 

 

- شما امروز به صرف غم و اندوه میهمان سفره ی ما هستید!!

 

تصویر سازی (چگونگی وضع صحنه):

[ با سلام  من عادل فردوسی پور هستم که وظیفه ی گزارش این صحنه رو به عهده دارم...

یک صندلی وسط اتاق گذاشتن و همه ی مهمونا که شکم شونو حسابی صابون زدن اومدن گرد تا گرد اتاق نشستن.

جوون رفته روی صندلی نشسته و داره روضه ی خودشو میخونه و مهمونا به امید شام دارن دو دستی تو سر خودشون میزنن حالا طرف فکر میکنه هر چی محکم تر بزنه تو سر خودش بهش بیشتر شام میدن!!

اون یارو رو نگاه کن داره با سینی میکوبه تو سر خودش!! وضعیت بحرانی گزارش شده! تا الان دوتا کشته و پنج نفر از حال رفته داریم...

دکتر با خودش فکر میکنه : "نکنه واقعا شام بدن سر من بی کلاه بمونه!! "

اوه... دکتر رو نگاه کنید... دکتر از سر جاش بلند میشه ....یه لگد میزنه به جوون ، جوون از صندلی  پرت میشه اونور...دکتر جو گیر شده... دکتر صندلی رو برمیداره... نه!! نه!! نهههههههههه!!! وای چه حادثه ی تلخ و تکان دهنده ای!...دکتر داره صندلی رو میکوبه توی سر خودش.... دکتر نکن ... نه ! دکتر تو نباید بمیری!... اوه نه !  دکتر روی کمرش دوتا بال درآورده داره میره بالا... اوه خدای من روح دکتر از سقف رد شد رفت بالا...یعنی بهتره بگیم شهید دکتر درد دل در راه شام که این اسم واقعا برازنده ی ایشون هست...اما حالا خودمونیم یکی نیست بیاد بگه بابا جون دل که سفره نیست آدم پیش هرکسی بازش کنه!]

 

 

- دل به تو دادم تا برام خنده کنی / دل ندادم که واسم سیب زمینی رنده کنی!!!

 

بعد اون مهمانی تأسف بار که به کشته و زخمی شدن ده ها تن منجر شد عادل اومده میگه: شام منو بدین!

جوان هم برگشته بهش میگه:عادل جون! با خوردن سیر نشدی با لیسیدن میخوای سیر بشی؟! اصلا تو چرا از من شام میخوای؟ با من نسبتی داری؟ طلبکاری؟ بدهکاری؟ بچه خوشکلی؟ سبیل داری؟ و........؟

عادل: برو بابا اصلا من باهات قهرم !!! درد دل خودم کم بود اینم غرغر همسایه!

جوان: چه بهتر! کلاغ که از باغمون قهر کنه یه گردو به منفعت ما !

عادل: عجبا !!! حالا اگه پلیس هم بیاد بپرسه این همه زخمی و کشته دلیلش چیه لابد میگه: "دعوا سر لحاف ملا نصرالدین بود!!!!"

 

حالا از این بین ، یه نفر بنام غضنفر میاد جلو و به این جوان میگه: میفهممت!

این دو یه مدت با هم میمونن و میشن رفیق فابریک!

بعد یه مدت غنضفر خسته میشه و گلایه میکنه که بابا رفاقت ما که همش شده گلایه و دق و غم و اندوه. بس کن دیگه جونم به لب رسید!! دل به تو دادم تا واسم خنده کنی/ دل ندادم که واسم پیاز رنده کنی!!(که البته ما چون فرقی بین سیب زمینی و پیاز ندیدیم گاه از سیب زمینی و گاه از پیاز استفاده میکنیم! هر طور که عشق مان بکشد!)

که بعد از این حرفِ غنضفر جون ، جوان خشم کرد و شکست همه ی پل های پشت سرش را!!(دکتر درد دل: به جان خودم اینو از خودم گفتم جمله رو حال کردید!؟)

و جوان ناله کرد و فریاد زد: دزدددددددددد!!!

 

 

- دزددددددددد ! نگیریدش !

 

جوان فریاد زد: دزدددددد!! دزددددددددد!!

همه ی مردم به خود آمدند.... یکی بیل یکی کلنگ یکی تفنگ یکی خمپاره و خلاصه هر کی هر چه که داشت با خود آورد تا به حساب دزد بدجنس برسند!

وقتی دزد را سراغ کردند جوان همی گفت: و اما دزد کسیست که دل مرا برد و سپس خیانت کرد!(حالا این منظورش غنضفره هااا!!)

و وقتی مردم این را شنیدند متفرق شدند...

مجدد جوان فریاد زد و گفت دزدددددد دزددددددد!! ... یکی با نیزه آمد یکی با تانک ، یکی آر پی جی به دست آمد و یکی با تفنگ ترقه ای! و خلاصه هر کسی هر چه مهمات داشت با خود آورد و وقتی نشانه ی دزد را از جوان جویا شدند جوان گفت: دزد همانیست که دل مرا برد و خیانت کرد و نیاورد!

و باز مردم سرافکنده بازگشتند...

جوان مجدد فریاد زد دزدددددددد دزدددددد...!!... یکی موشک یکی جنگنده ی اف 18 یکی ناو هواپیمابر و یکی یک ارتش مجهز و خلاصه هر کسی یک چیزی آورد دیگه! و مجدد از جوان پرسیدند دزد کجاست؟ جوان گفت: دزد کسیست که دل مرا به بازی گرفت و کلی فوتبال بازی کرد تا پنچر شد و ولم کرد!!

و همه رم کردندی و به خانه برفتندی!

 

ناگهان یک موتوری از کنار جوان رد شد و کیف جوان را ربود...

جوان چون زندگیش در آن کیف بود فریاد زد دزدددددددددد... اما کسی نیامد. نعره زد دزددددددددددد... اما باز کسی نیامد. جیغ زد دزددددددددددد باز هم کسی نیامد!!

مردم با تحریف این ضرب المثل که میگوید "دنده را شتر شکست تاوانش را خر داد!" گفتند: دل را شتر شکست تاوانش را ما بدهیم؟!!

 

 

جوان سکته کرد و گفت:هوقخخخخخخپپففف اووویییییی!!!

و افتاد مرد!

 

 

 

- زمانه با تو نسازد تو با زمانه بساز

 

دکتر محمدهادی درد دل:

دوستان عزیز دیدید که گشایش سفره ی دل برای کسی عاقبتی جز مرگ ندارد پس خواهشا درد دل نکنید! که از قدیم گفته اند:

" رفت به نان برسه به جان رسید "

که ما با اندکی جعلِ خیرخواهانه این جمله را به این جمله تبدیل میکنیم:

" رفت به دل بشینه به گل نشست! "

 

سعی کن کسی باشی که خدا را ببینی و نگویی پس خدا کجاست؟! و اینکه بدانی همه ی این مشکلات از برای تو ساخته نشده و حقیقت در پشت پرده است که بسیاری از آنها نیک است... " مشکلات آدم را میسازد "... این حرف تمام بزرگانی هست که در راه خود موفق شده اند و حرفی تبلیغی نیست که بخواهیم دلمان را به آن خوش کنیم.

آویزان بودن هم خوب نیست چون باعث میشد که دیگران نظر خوبی به ما نداشته باشند و بگویند: دلش در و طاقچه ندارد!

مشکلاتت رو تحمل کن و با صبر و فکرت در پی حل اونها باش...کار به کار هرکسی هم نگیر و آسه برو آسه بیا تا گربه شاخت نزنه!

بقول شاعر که میگه:

اگر شیری اگر گرگی اگر روباهی اگر خرسی... (نمیشه ادامه داد! ای بابا این که نشد شعر!!)

شاعر میگه:

مگر شاخی مگر غولی... (حالا چی!!!!وای اینم نشد!!!)

شاعر میگه:

دلم بی تو دلم بی من...!!!!!!!!! (وای این که آبروریزی شد!!!!!!!!)

 

[الان عرق روی پیشونیمه...] ( وای خدایا !!)

 

 

اصلا شاعر میگه: شعر چرا میگی که توی قافیه اش بمونی؟!!!!

 

بست باب درد و دل با ما را

 

رویم بسوی دل ها شد

شنیدم سوز جان ها را

گهی تلخ بود و گه شیرین

گهی ناله گهی فریاد

بیا ای خسته ی خاطر خواه

به جان و دل مرا دریاب

که من گمگشته تر از هرچه نالان است

منم یک گوش، منم یک همدم عالی

شنیدم صوت زیبایت

شنیدم مغز گفتارت

ببین بشنو ،

ببین بنگر،

کلامم را ، نگاه سرد و آهم را

کسی خاموش و افسرده همی میگفت : هیسسسسس!

بگفتم :  آ ! کسی اینجاست؟

بگفتا نه!

نویسم شعر به جای خالی یارم

شده تیره ، شده آهنگ غم این کوله ی بارم

و ساکت باش

و آرام گیر

بسان خفته ای با چشم باز

که مدفون کرده آمال و نیاز

ببند پنجره ی دل را ، نبین آیین حافظ را

به اغما رفتم و حافظ نیامد از برای حل مشکل ها

...

و خاموشید و بست باب درد و دل با ما را

 

 

محمدهادی

یکشنبه ساعت۲۳

بهمن سال نود

داستان یاد او × قسمت سوم

 

 

(قسمت سوم)

مونا از اتبوس پیاده شد و رفت تا به خونه‌شون رسید.هنوز حمید نیومده بود.زود رفت زیر اجاق گاز رو روشن کرد.درب یخچال رو باز کرد ولی چیز به درد بخوری پیدا نکرد.رفت و چندتا سیب‌زمینی برداشت و ریزریز کرد تا سرخ‌شون کنه.ولی یکدفعه یادش اومد که نون ندارن.سیب‌زمینی ها رو گذاشت روی اجاق و زیرش رو کم کرد.چادرش رو سرش کرد و رفت بیرون تا نون بگیره که یکدفعه حمید رو دید.حمید گفت:کجا میری؟

مونا:دارم میرم نون بگیرم.

حمید:نمی‌خواد.خودم میرم می‌گیرم.تو بیا اینا رو بگیر ببر داخل.

مونا جعبه ی شیرینی و میوه‌ها رو از حمید گرفت و رفت توی خونه و اگرچه کمی تعجب کرده بود ولی وقتی حمید از نونوایی اومد چیزی ازش نپرسید.

مونا رفت و به غذا نگاهی کرد و زیرش رو زیادتر کرد و رفت تا برای حمید یک چایی ببره...

حمید یک نگاهی به مونا انداخت و گفت:حدس بزن چی شده؟

مونا با لبخندی پرسید:نکنه کار بهتری پیدا کردی؟

حمید گفت:نه بابا...همین کار رو هم به زور بهم دادن.

مونا با خودش گفت:چی می‌شد الان می‌گفت یک کار خوب پیدا کردم!؟

حمید گفت:امروز قرار شد که بمن وام تعلق بگیره.بگو چقدر؟چهار میلیون تومن!

و حمید طوری گفت "چهارمیلیون تومن"، انگار که دنیا رو بهش داده بودند و همین باعث شد که بغض توی گلوی مونا گیر کنه.ولی مونا خودشو کنترل کرد و گفت:داداشی مبارکه.

حمید گفت:وام رو که بگیرم میتونم یک تاکسی بخرم و دیگه مجبور نیستم که توی شهرداری کار کنم.

مونا اصلا حواسش به حمید نبود.اون اصلا نمی‌خواست داداشش یک راننده ی تاکسی بشه.اون دلش می‌خواست داداشش به یک کار راحت‌تر مشغول بشه.یکدفعه صدای مونا مونا گفتن حمید رو شنید و به خودش اومد و گفت:چیه؟

حمید گفت:چیزی شده؟چرا توی فکری؟

مونا خودشو مسلط نشون داد و گفت:چیزی نیست...فقط...

حمید گفت:فقط تو درساتو خوب بخون تا منم بتونم اون روزهایی رو که خواهرم برای خودش کسی شده رو ببینم.

مونا از حرف زدن امتناع کرد و گفت:من میرم سفره رو پهن کنم...

اون شب مونا خیلی فکر کرد ولی نتونست به نتیجه‌ای برسه و بی‌خیالش شد.چون باید برای امتحاناتش خوب درس می‌خوند و نباید زیاد حواسش پرت می‌شد.

...

پنج هفته بعد...

مونا:ببین رامین...حداقل بذار تا من امتحاناتم تموم بشه بعدش خودم به حمید میگم.

رامین:ببین مونا...اگه بهانه‌ی تو امتحانات باشه ، تو همیشه امتحان داری. پس همیشه بهانه وجود داره. اصلا برای چی امروز و فردا کنیم؟ بالاخره باید یک روزی بفهمه. نکنه تا آخر عمر نمی‌خوای بهش بگی؟ تازه....بعد از اینکه منو شناخت میتونم خودم بهش بگم که بره پیش داییم کار کنه.

مونا:نمی‌دونم...رامین حداقل بذار امتحاناتم تموم بشه.همین دوتا امتحانای آخری رو هم بدم دیگه راحت میشم.

رامین: باشه. ولی اگه باز بهانه بیاری، خیلی منو ناراحت کردی.

...

یک هفته بعد...

حمید: خب بیا من تا دانشگاه‌تون می‌رسونمت.

مونا: نه داداش. خودم با اتبوس میرم.مزاحم کارت نمیشم.فقط مواظب باشی که جاده‌ها شلوغه. یواش رانندگی کنی هاااااا!!!

حمید با یک لبخندی گفت: قربون این خواهر گلم بشم که اینقدر به فکر منه.

مونا توی دانشگاه خیلی استرس داشت. دیروز آخرین امتحانش رو هم داده بود و امروز باید بطور مفصل با رامین حرف می‌زد تا ببینند چطوری می‌تونند موضوع رو به حمید بگن.

کلاس مونا تموم شد و مونا رفت روی صندلی همیشگی که رامین رو اونجا دید.

رامین یک لبخندی بهش زد و گفت: امروز دیگه بهانه نداری؟!

مونا نگاهی به صورت رامین کرد و گفت: خب... بگو... می‌شنوم...

رامین گفت: ببین...من خیلی فکر کردم و به این نتیجه رسیدم که اگه خودت به داداشت بگی خیلی بهتر از اینه که من یا داییم بهش بگیم. شاید هم پوست کله‌مونو بکنه!

رامین با خنده‌ای به صورت مونا نگاه کرد ولی مونا نخندید. شاید مونا با این نخندیدن می‌خواست به رامین بفهمونه که باید بصورت جدی‌تر درباره‌ی این موضوع صحبت بشه.

رامین هم متوجه شد و گفت: خب... مونا... خودت فکر کن که من برم به داداشت بگم که من از خواهرت خوشم اومده! حتما منو می‌کشه!!!

مونا سرش رفت پایین و آهسته گفت: خب به داییت بگو.

رامین گفت: راستش داییم خیلی خبرچینه. اگه اون بفهمه ، تمام فامیل فهمیده. ولی... باشه! اگه تو می‌خوای باشه. بهش میگم. خب ....حالا بگو ببینم امتحاناتت رو چکار کردی؟ 10 رو می‌گیری؟!......

 

این داستان ادامه دارد...

 

دلخوشی های کودکانه...

 

از همان روز اول که به دنیا می آییم دلمان خوش است
دلمان خوش است که مادری داریم که شیرمان می دهد
دلمان خوش است که پدری داریم که می توانیم با موهای صورتش بازی کنیم
دلمان خوش است که همه گوسفند ها و گاو ها و مرغ ها برای شکم ما آفریده شده اند
دلمان به این خوش می شود که زمین زیر پای ماست و آسمان هم ,
دلمان به قیافه خودمان توی آینه خوش می شود
دلمان خوش می شود به اینکه توی جیبمان یک دسته اسکناس داریم
دلمان به لباس نویی خوش می شود و به اصلاح سر و صورتی ذوق می کنیم
یا وقتی که جشن تولدی برایمان می گیرند
یا زمانی که شاگرد اول می شویم
دلمان ساده خوش می شود به یک شاخه گل یا هدیه ای که می گیریم
یا به حرف های قشنگی که می شنویم
دلمان به تمام دروغ ها و راست ها خوش می شود
به تماشای تابلویی یا منظره ای یا غروبی یا فیلمی در سینما و شکستن تخمه ای 
دلمان خوش می شود به اینکه روز تعطیلی را برویم کنار دریا و خوش بگذرانیم مثلا با خنده های بی دلیل ,
یا سرمان را تکان بدهیم که حیف فلانی مرد یا گریه کنیم برای کسی 
دلمان خوش می شود به تعریفی از خودمان و تمسخری برای دیگران
یا به رفتنی به مهمانی و نگاه های معنی دار و اینکه عاشق شده ایم مثلا
دلمان خوش می شود به غرق شدن در رویاهای بی سرانجام
به خواندن شعر های عاشقانه و فرستادن نامه های فدایت شوم
دلمان ساده خوش می شود با آغوشی گرم و حرف هایی داغ
دلمان خوش است که همه چیز رو براه است
که همه دوستمان دارند
که ما خوبیم.
چقدر حقیریم ما....
چقدر ضعیفیم ما...

دلمان خوش است که می نویسیم و دیگران می خوانند و عده ای می گویند , آه چه زیبا
و بعضی اشک می ریزند و بعضی می خندند
دلمان خوش است به لذت های کوتاه
به دروغ هایی که از راست بودن قشنگ ترند
به اینکه کسی برایمان دل بسوزاند یا کسی عاشقمان شود
با شاخه گلی دل می بندیم و با جمله ای دل می کنیم
دلمان خوش است به شب های دو نفری و نفس های نزدیک
دلمان خوش می شود به برآوردن خواهشی و چشیدن لذتی
و وقتی چیزی مطابق میل ما نبود
چقدر راحت لگد می زنیم و چه ساده می شکنیم همه چیز را
روز و شب ها تمام می شود و زمان می گذرد
دلمان خوش می شود به اینکه دور و برمان پر می شود از بچه ها
دلمان به تعریف خاطره ها خوش می شود و دادن عیدی
دلمان به اینکه دکتر می گوید قلبت مشکلی ندارد ذوق می کند
و اینکه می توانیم فوتبال تماشا کنیم و قرص نیتروگلیسیرین بخوریم
دلمان به خواب های طولانی و بیداری های کوتاه خوش است 
و زمان می گذرد 
  
حالا دلمان خوش می شود به گریه ای و فاتحه ای
به اینکه کسی برایمان خیرات بدهد و کسی و به یادمان اشک بریزد
ذوق می کنیم که کسی اسممان را بگوید 
و یا رهگذری سنگ قبرمان را بخواند 
و فصل ها می گذرد 
دلمان تنها به این خوش می شود که موشی یا کرمی از گوشت تنمان تغذیه کند
یا ریشه گیاهی ما را بمکد به ساقه گیاهی
دلمان خوش است به صدای عبور آدم هایی که آن بالا دلشان خوش است که راه می روند روی قبر ما
و دلمان می شکند از لایه های خاکی که سنگ قبرمان را در مرور زمان می پوشاند
و اینکه اسممان از یاد بچه ها رفته است
و زمان باز می گذرد 
دلمان خوش است به استخوان بودن
به هیچ بودن
به خاک بودن دلمان خوش است
به مورچه ها و موش ها و مارها 
ما آدم ها چه راحت دلمان خوش می شود 
مثل کودکانی که هنوز نمی فهمند 
ما اشرف مخلوقات عالم هستیم و چقدر خوش به حالمان می شود 
ما خیلی خوبیم  ... !
و من دلم خوش است به نوشتن همین چند جمله

و این است پایان خوشی ها...

 

 

داستان یاد او × قسمت دوم

 

 

(قسمت دوم)

توی کلاس مونا اصلا نمی‌تونست به استادش توجه کنه.اصلا حواسش توی کلاس نبود.داشت فکر می‌کرد که به رامین چی بگه؟آخه اونو دوست داشته و دلش نمی‌خواست گذشته‌اش باعث جدایی و دلسردی بین‌شون بشه.

با خودش جملات رو می‌ساخت تا جلوی رامین هول نشه و راحت حرفاشو بزنه.یک و نیم ساعت کلاس برای مونا خیلی زود گذشت و مونا باید می‌رفت و پیش رامین.

رامین بیرون روی صندلی نشسته بود و یقه ی کاپشنش رو کشیده بود روی گوش‌هاش که مونا نزدیکش شد و سلام کرد و گفت:خیلی سرده.چرا اینجا نشستی؟

_خب من وقتی به تو فکر می‌کنم گرمی و سردی رو حس نمی‌کنم.

و با لبخندی بلند شد و راه افتادند...

رامین دیگه چیزی نمی‌گفت و شاید منتظر بود تا حرف‌های مونا رو بشنوه.

مونا هم اینطور شروع کرد:...راستش رامین...می‌دونی که من با برادرم، حمید زندگی می‌کنم و اون سه سال از من بزرگتره.پدرم کارگر بود...یک کارگر ساده که دنبال هرکاری می‌گشت تا بتونه زندگی‌مونو پیش ببره و نذاره آب توی دل‌مون تکون بخوره.و هرشب دور هم جمع می‌شدیم و با هم حرف می‌زدیم و بگو بخند داشتیم.ولی یک شب که ما منتظر بابامون بودیم،بابا دیر کرد...و هرچقدر صبر کردیم نیومد و نمی‌دونستیم کجا دنبالش بگردیم.

بغض گلوی مونا رو فشار می‌داد ولی آب دهنش رو قورت داد تا گریه‌اش نگیره و ادامه داد:رفتیم و به پلیس مراجعه کردیم و مشخصات بابامو دادیم ولی ما رو یکراست به پزشک قانونی راهنمایی کردند.ما هم رفتیم و دیدیم بابامون....دیدیم بابامون مرده.

اینجا بود که مونا دیگه نتونست جلوی گریه شو بگیره و هق هق گریه‌اش بلند شد.

رامین دلش به حال مونا سوخت و نمی‌دونست الان باید چطوری بهش دلداری بده.فقط اونو به سمت یک صندلی هدایت کرد و هردو نشستند.رامین گفت:متاسفم.

مونا صبر کرد تا گریه‌اش بند بیاد و با اینکه هنوز نمی‌تونست جلوی هق‌هق گریه‌اش رو بگیره گفت:اون روز پدرم قبول کرده بوده که یک چاه رو حفر کنه.وقتی رفته پایین هوا بهش نرسیده بوده و مرده.مامانم هم وقتی جسد بابامو دید غش کرد و افتاد و چندماه ناخوش بود.اون زمان، حمید 11 ساله و من 8 سالم بود.مادرم خیلی رنج کشید.اون کار می‌کرد تا بتونه خرج زندگی و خرج تحصیل من و حمید رو بدست بیاره.برای همین هم خیاطی می‌کرد،لباس‌های چرک‌ مردم رو می‌شست و حتی برای نظافت به خونه ی مردم می‌رفت....که اون بنده‌ی خدا هم دو سال بیشتر نتونست دوام بیاره و مریض شد و قبل از اینکه سرطان اونو ازمون جدا کنه،فشار زندگی اونو از پا درآورد و مادرم که بعد از پدرم،تکیه‌گاه زندگی‌مون بود از این دنیا رفت.

رامین گفت:خدا بیامرزتش.

مونا گفت:ممنون...آره رامین....من و حمید موندیم و حتی نمی‌دونستیم فامیلی داشتیم که به اونا پناه بیاریم یا نه؛که حمید درس رو کنار گذاشت و رفت سرکار.اون هم مثل پدرم هرکاری که گیرش می‌اومد انجام می‌داد تا اینکه دوسال پیش توی شهرداری استخدام شد و تا الان داره کار میکنه...

رامین پرید توی حرف مونا و گفت:مطمئنا اون یک مرد واقعیه و تو هم یک خانم ورزیده‌ای.چون تحمل این شرایط، کار هر کسی نیست.

مونا چیزی نگفت و برای چندلحظه هردوشون ساکت بودند تا اینکه رامین به مونا گفت:یک فکری دارم.

رامین دیگه چیزی نگفت و منتظر بود که مونا بگه "چه فکری" ولی مونا فقط سرش رو بلند کرد و به رامین نگاه کرد که رامین ادامه داد:می‌خوام به برادرت یک شغلی رو پیشنهاد کنم.

مونا با تعجب به چشم‌های رامین نگاه کرد چون می‌خواست بفهمه رامین داره شوخی میکنه یا جدی میگه.

رامین ادامه داد:یک شغل آبرومند که بتونه راحت زندگی کنه.

مونا گفت چه کاری؟

رامین:ببین مونا...داییِ من یک شرکت خصوصی داره.اگه من ازش بخوام ،حتما به داداشت کار میده.

مونا همونطور که به چشم‌های رامین خیره شده بود،به فکر فرو رفت و بعدش پرسید:اما کی قراره این کار رو بهش پیشنهاد بده؟تو که نمیتونی.اگه داییت هم بره بهش بگه؛ حمید ازش می‌پرسه چرا از بین این همه آدم اومدین پیش من تا براتون کار کنم؟...اگه بفهمه من و تو چندوقتیه که باهمدیگه آشنا شدیم و بهش چیزی نگفتم خیلی ناراحت میشه و مطمئنم که اون کار رو هم قبول نمی‌کنه.

رامین:راست میگی.ولی خب چکار کنیم؟نمیتونیم که تا ابد ازش مخفی کنیم.باید بری بهش بگی که یکی از دانشجوها ازت خوشش اومده.

رامین خنده اش گرفت و ادامه داد:خب دیگه راهی نیست.باید بهش بگی؛ چون اگه خودت بگی بهتر از اینه که خودش بفهمه و بیاد کله‌مو بکنه!

بعدش هر دوتاشون خندیدن و بلند شدند و راه افتادند به سمت خیابون،چون مونا هم باید زود میرفت خونه تا شام درست کنه.

به خیابون که رسیدن،مونا از رامین خداحافظی کرد و سوار اتبوس شد.

توی اتبوس به پیشنهاد رامین خیلی فکر کرد تا بتونه یک راهی پیدا کنه تا هم حمید به یک شغل خوب برسه و هم بتونه طوری این رابطه رو به حمید بگه که ناراحت نشه.چندتا فکر به ذهنش رسید ولی دلش نمیخواست دستشو جلوی رامین دراز کنه و چیزی زیادی ازش بخواد...

 

این داستان ادامه دارد...

 

داستان یاد او × قسمت اول

 

 

یاد او

 

محمدهادی:

و روزی که دریاها موفق خواهند شد...

تقدیم به دریا دلان

 

====------

 

(قسمت اول)

صدای به هم خوردن درب حیاط به اومد و مونا فهمید که برادرش حمید از سرکار برگشته.برای همین بلافاصله رفت و روسریش رو سرش کرد و از پنجره سرش رو کرد بیرون و گفت:سلام داداش.

معلوم بود که حمید خیلی خسته بود.همون‌طوری که می‌خواست کنار حوض بنشینه با صدای ضعیفی جواب داد:سلام آبجی.

با اینکه مونا می‌دونست حمید خیلی خسته است از همون پنجره پرسید:خسته شدی؟چایی برات دم کردم،زود بیا داخل یه چایی بخور خستگیت دربره.

حمید مشغول وضو گرفتن شده بود و مونا رفت تا به غذایی که روی اجاق درحال پختن بود،نگاهی بندازه.

با اینکه وضوی حمید تموم شده بود ولی هنوز کنار حوض نشسته بود و از خودش پرسید:یعنی میشه که منم یک روزی ماشین بخرم؟اونوقت دیگه میرم مسافرکشی می‌کنم و مجبور نیستم که خیابونا رو جارو کنم.از طرفی دیگه کسی نمی‌تونه مونا رو به خاطر شغل برادرش مسخره کنه.

توی همین فکرا بود که دید مونا دوباره اومده لب پنجره و داره نگاهش میکنه که با لبخندی از لب حوض بلند شد و رفت توی خونه.

دستای سردش رو گذاشت روی بخاری

_ وای که بیرون چه سرد بود.دستام خیلی یخ کرد.

مونا گفت:خب داداشی چرا دستکش نمی‌خری؟

_ فصل سرما هم کم‌کم تموم میشه.

مونا می‌دونست که برادرش برای خودش چیزی نمی‌خره برای اینکه تا آخر ماه بی پول نمونند و از طرفی شهریه ی دانشگاه مونا بدجوری اونو تحت فشار گذاشته بود.

مونا چیزی نگفت و رفت توی آشپزخونه.

حمید هم که هنوز دستاشو روی بخاری به همدیگه می‌مالید به عکس پدرو مادرش که روی طاقچه بود خیره شد.

چی میشد که اون نوار سیاهرنگ کنار عکس‌تون نبود و هنوز زنده بودین؟

این سوالی بود که حمید اونو بدون جواب می‌دید و هروقتی که اون عکس‌ها رو میدید از خودش می‌پرسید.

آب دهنش رو قورت داد و چندتا پلک زد تا گریه‌اش نگیره و همینطور که با خودش تکرار میکرد:"مرد که گریه نمی‌کنه" رفت جانمازی رو پهن کرد تا نمازشو بخونه.

 

مونا هنوز توی آشپزخونه بود.ولی نه برای آشپزی.روی زمین نشسته بود و فکر میکرد که چطوری بعد از دانشگاهش میتونه تلافی محبت‌های برادرش رو بکنه...و شاید توی ذهنش روزی رو تصور میکرد که اون و داداشش زندگی راحتی دارند.

مونا بلند شد و یکبار دیگه نگاهی به غذای روی اجاق انداخت و یک استکان چایی ریخت و برد و گذاشت پیش حمید که داشت نماز می‌خوند و خودش هم به اتاقش رفت تا درس‌هاشو بخونه.اما وقتی که جزوه شو باز کرد یک عکسی از بین برگه‌ها افتاد روی زمین.اونو برداشت و نگاهش کرد.نمی‌دونست که باید دلش بگیره و گریه کنه یا خوشحال باشه و بخنده.عکس رامین بود.حدود دو ماه پیش باهاش آشنا شده بود.حالا آدم خوبی بوده یا آدم بدی بوده،مهم نیست.مهم این بود که به همدیگه دل بسته بودند و همدیگه رو دوست داشتند و حتی مونا دلش نمی‌خواست که به برادرش بگه،چون می‌ترسید برادرش ناراحت بشه.

مونا عکس رو از روی زمین برداشت و گذاشتش داخل کیفش.چون دوست نداشت بهش فکر کنه.آخه باید کلی درس می‌خوند تا برای امتحانات کاملا آماده باشه.

...

فردای اون روز ، مونا توی دانشگاهش رامین رو دید که به سمتش میاد.جلو رفت و جواب سلام داد.رامین ازش خواست که یک جایی بنشینند تا بتونه صحبت کنه.

مثل اینکه رامین امروز یک طوری دیگه ای بود.شاید توی صداش یک لرزه‌ای بود که مونا هیچوقت احساسش نکرده بود.رامین حرف زد...

_ببین مونا...ما نزدیک سه ماه پیش با هم آشنا شدیم.ولی...

رامین توی کلمه ی "ولی" مونده بود که مونا گفت :ولی چی؟

_ولی ...... ببین مونا تو منو دوست داری یا نه؟

مونا:این چه حرفیه که می‌زنی؟مگه شک داری؟

_نه .....ولی من و تو از زمانی که با هم آشنا شدیم فرصت زیادی پیدا نکردیم که با همدیگه آشنا شیم.

مونا:خب ...آره رامین...می‌دونم.ولی تو هم اینو می‌دونی که امسال باید درسهامو خوب بخونم و وقتی زیادی ندارم که بتونیم با هم صحبت کنیم.

_خب....آره میدونم که وقتی نداری و از طرفی من هم باید درس‌هامو بخونم ولی ...ولی ازت می‌خوام همه چی رو برای من بگی... می‌خوام همه چیز زندگیت رو بدونم...

مونا سرشو انداخت پایین و نگاهی به ساعتش انداخت و گفت:کلاسم داره دیر میشه موقع برگشتن با هم حرف می‌زنیم.فعلا خدافظ...

 

این داستان ادامه دارد...

 

ماه محرم ؛ ماه عشق و ماه فدا شدن در راه الله


سلام بر ماه عشق و غم

سلام بر ماهی که در آن عشق حقیقی هویداست

عشقی که به بالاترین منزلتش رسیده است

عشقی لبریز از حب

عشقی لبریز از انسانیت و بندگی

سلام بر آن ماهی که عنصر عشق انسانیت به حب پروردگارش پر کشید

 

 

الحمد لله الذی هدانا


و فهمیدم زمانی را که خورشید از مغرب طلوع کند...


یا الله ... توفیق بده که در آن زمان هم همراه تو باشیم

یا رحمان ... اگر خطایی از ما سر زد ، همانطور که می دانیم و تو بهتر می دانی عقوبت عذاب سخت است لذا رحمتت را شامل حال ما گردان

یا هادی ... توفیق بده از گمراهان نباشیم و می دانیم اگر نور تو در سینه ی ما نباشد ظلمات جایگزین خواهند شد لذا بر ما منت گذار و بر ما رحم کن و خودت را از ما نگیر و سینه ی ما را گشاده و از نور خودت لبریز بگردان

یا رب

یا رب

یا رب

یا سابق النعم ، یا دافع النقم

یا نور المستوحشین فی الظلم


فرا رسیدن ماه مبارک رمضان ماه نزول قرآن بر تمامی مسلمانان حقیقی مبارک

 

ماه مبارک رمضان

ماه نزول قرآن کریم ، ماه رحمت ، ماه هدایت ، ماه توبه است

 

نیمه ی شعبان ولادت "حجت آل محمد" آخرین منجی عالم بشریت بر تمام دوستداران آن حضرت مبارک باد



ترجیح می دهم...


ترجیح می دهم به خدا اعتقاد داشته باشم...بمیرم و ببینم خدا نیست!

تا اینکه به خدا اعتقاد نداشته باشم... بمیرم و ببینم خدا هست!


لیله الرغائب...

 

شب آرزوهاست

 

باید دری برای مناجات وا شود

 

تا درد بی دوای گناهم دوا شود

 

باید کسی که نزد خدا دارد ابرو

 

وقت سحر به یاد دلم در دعا شود

 

التماس دعا

 

حکایت مرد کشاورز!

 

می گویند کشاورزی افریقایی در مزرعه اش زندگی خوب و خوشی را با همسر و فرزندانش داشت. یک روز شنید که در بخشی از افریقا معادن الماسی کشف شده اند و مردمی که به آنجا رفته اند ، با کشف الماس به ثروتی افسانه ای دست یافته اند .
او که از شنیدن این خبر هیجان زده شده بود ، تصمیم گرفت برای کشف معدنی الماس به آنجا برود. بنابر این زن و فرزندانش را به دوستی سپرد و مزرعه اش را فروخت و عازم سفر شد .



او به مدت ده سال افریقا را زیر پا می گذارد و عاقبت به دنبال بی پولی ، تنهایی و یاس و نومیدی خود را در اقیانوس غرق می کند .

اما زارع جدیدی که مزرعه را خریده بود ، روزی در کنار رودخانه ای که از وسط مزرعه میگذشت ، چشمش به تکه سنگی افتاد که درخشش عجیبی داشت . او سنگ را برداشت و به نزد جواهر سازی برد . مرد جواهر ساز با دیدن سنگ گفت که آن سنگ الماسی است که نمی توان قیمتی بر آن نهاد.
مرد زارع به محلی که سنگ را پیدا کرده بود رفت و متوجه شد سرتاسر مزرعه پر از سنگهای الماسی است که برای درخشیدن نیاز به تراش و صیقل داشتند.
مرد زارع پیشین بدون آنکه زیر پای خود را نگاه کند ، برای کشف الماس تمام افریقا را زیر پا گذاشته بود ، حال آنکه در معدنی از الماس زندگی می کرد !





در وجود هر یک از ما معدنی از الماس وجود دارد که نیاز به صیقل دارد ؛ معمولا آنچه که می خواهیم ، هر آنچه آرزوی رسیدن به آن را داریم و بالاخره تحقق همه ی آرزوهایمان در اطرافمان قرار دارد ، اما افسوس که متوجه ی آن نمی شویم .
در حالی که می بایست آستین ها را بالا زد و با برنامه ریزی و تلاش و کوشش صحیح الماس وجودی مان را جلا ببخشیم.

 

 

ارتباط درست تر

 

 امروز روی موضوعی فکر میکردم که برای خودم بسیار جالب بود و البته خیلی تاسف برانگیز!

موضوعی که درموردش فکر میکردم چیزی بود که همواره بشر با آن سروکار دارند اما بیشتر مواقع برای هضم آن دچار مشکلاتی میشوند...

" ارتباط"

کاری که روزها بارها و بارها انجامش میدهیم تا جایی که بسیاری از کارهایمان را توسط آن انجام میدهیم.

ما صحبت میکنیم...

ما صحبت میکنیم و صحبت میکنیم و صحبت میکنیم و صحبت میکنیم و صحبت میکنیم و صحبت میکنیم و صحبت میکنیم...

و شاید شما هم همانند بسیاری از افراد تصور کنید که ارتباط همان صحبت کردن است اما این تصور کاملا اشتباهی است.یک ارتباط خوب ،ارتباطی است که در آن علاوه بر اینکه صحبت میکنیم بایستی خوب بشنویم.ما باید هنر گوش کردن به صحبت های دیگران را یاد بگیریم تا بتوانیم منظور صحبتهای طرف مقابل مان را نیز بفهمیم. لذا خوب گوش کنیم و حتی اگر کاملا متوجه صحبت های طرف مقابل مان نشدیم، قبل از جواب دادن،یکبار برداشت خودتان از حرف های طرف مقابل تان را برایش بازگو کنید.

 

نکته ی دیگر اینکه بیشتر اوقات تصور میکنیم که دیگران گفته های ما را گوش داده و متوجه میشوند، اما عمدتا این موضوع صحت ندارد. اغلب شخص دیگر در حال اندیشیدن به آن چیزی است که میخواهد در جواب صحبت های شما بگوید و نوعی خیال پردازی که هیچ ارتباطی به موضوع مورد بحث ندارد را در ذهن خود میپروراند.

بنظر من برای اینکه بتوانیم این مشکل را در گفتگوها و صحبت های روزمره ی مان برطرف کنیم، بایستی درک متقابل داشته باشیم به این صورت که "حق را به خود نداده و خواهان ثابت کردن اشتباه دیگری نباشیم"

 

با تشکر

محمدهادی

سه شنبه 9فروردین90 ساعت 14:24

 

 

سال هزار و سیصد و نود (نود نمیشه اگر نود شد به صد نمیرسه!)

 

سال هزار و سیصد و نود

امروز سومین روزی که از سال جدید گذشت...

عده ای درحال دید و بازدید از اقوام و دوستان خود هستند ؛

عده ای در پی خرید لباس های مورد علاقه ی خود هستند ؛

عده ای هم به فکر مشغله و کار خود و طمع برای بدست آوردن پول بیشتر...

مردم

ارزش ها این چیزها نیست

راه جای دیگری است...

سالی نو همراه با کم شدن یک سال از زندگی!

روزی خواهد آمد که داد و فغان خواهیم شنید

و شاید هم خودمان...!

اما نه نه!

قبل از روز رستاخیز... ولو یک روز قبل از آن ، حجت آل محمد ظهور خواهد کرد

و دنیا را از عدل و داد پر میکند

و سیاهی ها و بدی ها را از دنیا میشورد

بله... خورشید پشت ابر نخواهد ماند

مردم

بیایید خودمان را بسازیم ؛ خودمان را آماده کنیم

خودمان را برای ظهور حجت آل محمد آرایش کنیم ؛ با اصلاح رفتار ؛ با اصلاح کینه ها و دشمنی ها ؛ با بیرون ریختن بیماری های درون.

بیایید خودمان را بسازیم ؛ خودمان را آماده کنیم

با بستن آخرین عهد و پیمان با خدای متعال

که دیگر گناه نکنیم

که دیگر سمت زشتی ها و طرد شدگان نرویم

و سنگینی های دنیا را از خود بزداییم

تا بتوانیم پرواز کنیم ؛ همانطور که خودمان دوست داریم

...

و راحت میشویم

میشویم همان انسان خالص

بدون هیچ دلبستگی به غیر خدا

آنوقت راحت میشویم

راحتِ راحت

به راحتیِ حرکت باد در آسمان

بلکه راحت تر

اول خوب فکر کن بعد عمل کن

 

عید نود مبارک

 

عید سال نود مبارک

 

دهان کجی درمانی! (درمان دوستی های خیابانی و لحظه ای)

 

 

موضوعی که امروز میخواهیم راجبش صحبت کنیم به هیچ وجه از تیترش معلوم نیست! اما ما با ستاره ی هالیوود "محمدهادی عشقوقولی مخ مخی" متخصص در رشته ی مخ زنی آمده ایم تا این موضوع بسیار حساس را بررسی کنیم تا بلکه حداقل شما از بیانات ارزنده ی ایشان بهره ببرید و بهره ببرید و خیلی بهره ببرید!بینندگان عزیز همچنان پای تلویزیون هاتون لم بدید و این برنامه ی بسیار آموزنده رو نگاه کنید.آقای عشقوقولی مخ مخی میشنویم....

عشقوقولی مخ مخی: بله ، دخترای جامعه ی ما پسرای جامعه ی ما همش گول همدیگه رو میخورن میخورن خیلی میخورن! اما از آنجایی که این عمل قبیح یعنی فریب دادن دیگران باعث ایجاد مشکلاتی در جامعه خواهد شد بنده صحبت هایی را در رابطه با این موضوع ترتیب دادم...

 

 

- مقدمه

- اولین نوع برخورد با دهن کجان و عاقبت آن!

- دومین نوع برخورد با دهن کجان و عاقبت آن!

- سومین نوع برخورد با دهن کجان و عاقبت آن!

- خالی بافی های روز افزون!

-نرو! تو هم نمیتونی مثه من دووم بیاری!

- گمشو!

- رک بودن هم بد نیست!

 

مقدمه

دوستی بین دختر و پسر چه از نوع خیابانی وعادل فردوسی پور ، چه از طریق محیط های مجازی و غیرحضوری بسیار شکننده و آسیب پذیر خواهد بود. لذا اصلا با جنس مخالف رابطه ی دوستی برقرار نکنید...

 

اولین نوع برخورد با دهن کجان و عاقبت آن!

[پسری که ابرو برداشته و به اصطلاح خودشو مامان کرده توی خیابونه و داره میره...]

[دختری هم گاماس گاماس داره راه خونه تا مدرسه شونو طی میکنه...]

[لحظه ی رسیدن به هم...]

پسر که تنش میخاره به دخترخانمه میگه:دختر خانم میشه یه سوال فنی ازتون بپرسم؟

دختر:گمشو!کثافت!بیشعور!

و دختر راهش رو ادامه میده و پسر رو ناکام میذاره.

حالا ما فیلم این برخورد رو براتون میذاریم تا بیشتر قضیه براتون روشن بشه...

نگاه کنید...در لحظه ای که پسر دختر رو میبینه چشمش برق میزنه!دیدید؟!ببینید چه نیشخند شومی زده! اه دندوناشم که همش زرده!

 

دومین نوع برخورد با دهن کجان و عاقبت آن!

[پسری که ابرو برداشته و به اصطلاح خودشو سالن آرایش برده خودشو عروس کرده داره از توی کوچه رد میشه...]

[دختری هم که داره میره سر کوچه شون شلغم بخره و البته هی اینور و اونورو نگاه میکنه.نمیدونم دنبال چی میگرده اما وقتی پسره رو میبینه چشماشو میبره میدوزه به آسمون!چه میدونم شاید دنبال لاشخور میگرده!]

پسره که تنش میخاره به دخترخانمه میگه:دختر خانم یه سوال فنی میشه بپرسم؟

دختر[با ناز]:بـلــــــــــــــــــــــــــــــــه ه ه ه...!!

پسر:جاااااااااااااااااااااااااااان!!!

دختر:خفه شو!دیوونه!عوضی!

[عشقوقولی:خب خدا رو شکر! صدای قلب:دوب دوب،دوب دوب...]

پسر که نیشش باز شده بود لبهاش ناگهان غنچه شد و دختر هم فهمید برای پیدا کردن لاشخور نیازی به نگاه کردن به آسمون نداره!

 

سومین نوع برخورد با دهن کجان و عاقبت آن!

پسره خودشو بی ریخت کرده و داره میره خونه شون که دخترکی سر راهش سبز میشه و....

دخترک:ببخشید آقا پسر یه سوال فنی داشتم!

پسرک:بله بفرمایید

دخترک:البته ببخشیدا من هنوز قصد ازدواج ندارم ولی میخواستم ببینم ساعت چنده؟

پسرک یکم فکر میکنه بعد میگه:چه تفاهمی! آخه منم ساعت ندارم!!!

دخترک:وای! راست میگین؟! واقعا ما دونفر چقدر بهم میاییم!

پسر:وای لباس شما چقدر بهتون میاد!

دختر:لباس شما هم خیلی قشنگه!...

و از این جور حرفا که مثلا شما چه نوع غذایی رو دوست دارید؟! یا اینکه میپرسه شما تعطیلات تون رو چطور میگذرونید؟ که پسر هم اگه و اگه راستشو بگه ،باید بگه که املت میخوره و تعطیلاتش توی خیابونا میگذره ولی...! ولی کاش راستشو بگه!حداقل کاش نگه تعطیلاتشو لب ساحل تو لس آنجلس میگذرونه!

 

خالی بافی های روز افزون!

در ابتدای دوران دوستی برای اینکه خودشونو برای طرف مقابل بزرگ نشون بدن شروع میکنن به خالی بندی!حالا خالی نبند کی خالی ببند!

پسر:من اونقدر خوب و مهربونم که همه ی آدمای دنیا منو دوست دارن! من اینقدر پول دارم که میتونم صدتا خونه بسازم بدم به فقرا! اینقدر قوی و شجاعم که بیل کوچولو رو نجات دادم! اصلا بذار من یه رازی رو بهت بگم ولی به کسی نگی، من رابینهودم!

دخترا هم که واه واه واه!! خدا بخیر بگذرونه وقتی حس حرف زدن شون میگیره!...

دختر:بسم ا..الرحمن الرحیم...شماره ی یک:من تابستونا با مامان و بابام میرم سیاره ی مریخ تفریح میکنیم! شماره ی دو:من هر روز 25ساعت توی آرایشگاهم! شماره ی سه:من بابام کل دنیا رو میتونه بخره!.... شماره ی یک میلیاردوسیصدوپنجاه و نه:ما یه خونه داریم بالای ابرهاست بابام اونو داده به من! شماره ی یک میلیاردوسیصد و شصت:من دست به هر چیزی بزنم طلا میشه!...

(نگفتم خدا به خیر بگذرونه!)

 

نرو! تو هم نمیتونی مثه من دووم بیاری!

پسر:دیگه دوستت ندارم دیگه دوستت ندارم!

دختر:چرا آخه؟!
پسر:دیگه تکراری شدی!

دختر:ولی ما درمورد خیلی چیزا حتی ازدواج با هم صحبت کردیم.

پسر:برو بابا دلت خوشه!

دختر:اینقدر منتظرت میمونم تا نظرت درموردم عوض شه و برگردی.

پسر:شتر در خواب بیند پنبه دانه،گهی لف لف خورد گه دانه دانه!اینقدر وایسا تا زیر پات علف سبز بشه!

دختر:اون زمونا که کیلوکیلو قربونم میرفتی رو یادته؟....آها آها آها(گریه)

پسر:اگه میخوای عزیز بشی یا دور شو یا کور شو!

دختر:جان یاسمن بگو به غیر از من دوست دختر دیگه ای هم داری؟

پسر:اینقدر سمن هست که یاسمن توش گمه!

دختر:آها آها آها(گریه ی ابر بهاری!)

پسر:هه هه هه!

...

فکر نکنید که فقط پسرا بلدن از این کارا بکنن.دخترا بیشتر از این کارا بلدن فکر نکنین که نمیدونم

 

گمشو!

"ای بابا دست از سرم برداری دیگه من که گفتم به درد هم نمیخوریم! اصلا من از همون اولشم ازت خوشم نمیومد فقط واسه تفریح میخواستم باهام باشی!"

این حرف میتونه از هرطرفی صادر بشه؛ چه از طرف دختر یا پسر

و معمولا اونی که اینو میشنوه قلبش میشکنه و میفته زمین و هزار و یک تیکه میشه و شاید دیگه نتونه تا آخر عمرش اون تیکه ها رو جمع کنه و سرجاش بذاره تا مثه اولش بشه!(البته با جاروبرقی های جدید فلیپس میشه!)

 

رک بودن هم بد نیست!

مجری:ببخشید آقای مخ مخی پیام اومده پیام اومده!

مخ مخی:ای بابا باز این مزاحم اومد!!!

 

دینگ دینگ دینگ درییییییییییییینگ!

"پیام بازرگانی!"

- ما هم در این بانک سهمی داریم...! اگه شما بتونید هرچه بیشتر مبلغ حساب تونو بیشتر کنید خیلی برای ما خوب میشه پولامون زیادترررررررررر میشه!

- سیما چوب! تهیه کننده ی انواع دکوراسیون سالن های همایش!خوشکلههههههههههه!

- خبرنگار:خانم شما از چه پودر لباسشویی استفاده میکنید؟خانم رهگذر:تاژ! خبرنگار:چرا؟خانم رهگذر:همینجوری!عشقی!خبرنگار:تاژ بخرید!....ولو همینجوری!عشقی!

- کولرهای بادی امرسان!..... امرسان زیبا جادار مطمئن!

دینگ دینگ دینگ درییییییییییییینگ!

مجری:خب برگشتیم به استودیو

مخ مخی: ای بابا چرا توی پیام های بازرگانی تون خوردنی نبود؟! خب وقتی خوردنی نباشه که کسی چیزی نمیخره! پفکی چیپسی هله هوله ای چیزی که پیام بازرگانی رو خوشمره کنه!

اما از پیام بازرگانی و چیزای خیلی خوشمزه بگذریم به موضوع این تیتر میرسیم...

 

دختر و پسری که برای پر کردن شکاف و خللی که در عواطفش ایجاد شده به سمت دوستی با جنس مخالف میروند، تنها کار را برای خود سخت تر میکنند و بین بد و بدتر .... گزینه ی بدتر را انتخاب میکنند.

اگر روزی که خلل عاطفی دامن گیر فرد شده، وی جدا از مشورت با پدرومادر،خواهر،برادر و دوست، با خودش مشورت کند متوجه خواهد شد این گام ها و جهت گیری ها بهیچ وجه حل کننده ی مشکلات و دشواری های دوران حساس زندگیش نیست.

من نمیگویم که این نوع دوستی ها کمبود محبت را جبران نمیکنند اما موضعی هستند.دقیقا مثل سیگار که ابتدایش خوب است و روان انسان را تنظیم میکند اما همینکه عادت شد دیگر کافی نیست و انسان به چیزی قوی تر از سیگار نیاز پیدا میکند... آیا این از چاله به چاه افتادن نیست؟

محبتی که تا چندمدت شما را قانع میکند آیا نمیتواند روزی شما را عادت به آن دهد...آیا انسانها همیشه همان انسانها هستند یا تغییر میکنند؟ اگر احساس کنید چیزی یا کسی که به آن عادت کرده اید دیگر نیست...

همه ی ما تا بحال اصطلاح سیاه "شکست عشقی" را شنیده یا خوانده ایم... آیا دیگر وقت آن نرسیده که کمی تامل کنیم و با در نظر گرفتن عواقب دوستی های خیابانی،این عشق های دروغین و احساسات لحظه ای،این دگرگونی در حالات و رفتار را پس بزنیم و سمت آنها نرویم؟

 پس خواهشا خوب فکر کنید.این مسیر سیاه کاملا میتواند انسان را از مسیر درست خارج کند.مسیری که انتهایش پر از تلخی ها و مشکلات است...شاید هم هیچ انتهایی نداشته باشد!

 

عید زیبایی داشته باشید

 

محمدهادی

۱۹:۲۲ دوشنبه ۲۲ اسفند۱۳۸۹